●●● وبلاگ فلش بوک ●●●



متن ادبی درباره یک صبح سرد و برفی زمستانی پایه دوازدهم صفحه ۳۸

 انشا شماره ۱ :

 مادرم صبح پنجره را با دستان پر مهر و عطوفتش باز کرد . از بیرون نسیم سردی به درون خانه وزید و صورت مرا نوازش کرد و از خواب بیدار شدم . 

به کنار پنجره رفتم و از آنجا غرق تماشای زیبایی های طبیعت و آفرینش خداوند مهربان شدم . دانه های برف در آسمان همچون مرواریدهای برنده و براق به سمت زمین می آمدند و زمین را با رنگ خود به صفحه سفید و نورانی تبدیل می کردند که چشم هر آدمی را به خود خیره می کرد . 

بعضی از دانه های برف بر روی درختان کوچک و بزرگ می نشستند و با یاری هم لباس سفیدی مانند لباس سفید عروس برای درختان می شدند . 

آسمان پر شده از ابرهای تیره و تاری که برای خورشید حجاب شده اند . ابرها در انتظار فرشته ای نشسته اند که به آن ها دستور باریدن می دهد تا برف این نعمت خداوند را به مردم جهان هدیه کنند . 

بزرگترها با بچه هایشان مشغول به ساختن آدم برفی هایی بودند که در عمر کوچکشان همیشه لبخند مهربانی بر لب شان داشتند و پس از ساخت آدم برفی هایشان دستانشان را با شعله ای که افروخته بودند گرم می کردند . 

گرمای وجود مردم در زمستان بر سردی برف و زمستان غلبه کرده بود و کسی احساس سرما نمی کرد . همه ی مردم از بارش برف مسرور شده بودند و گویی با بال هایی خیالی در آسمان سفید پرواز می کردند . 

انشا شماره ۲ :

روز جمعه پس از این که از خواب خوش و طولانی که داشتم از رختخواب خود بیرون آمدم متوجه شدم که هوا بسیار سرد شده است؛ به نزد خانواده برای صرف صبحانه رفتم و آنها به من خبر دادند که دیشب مدت زمان طولانی برف می باریده است.

من همانطور که لیوان چای را در دست داشتم به داخل کوچه رفتم و نگاهی به اطراف انداختم و غرق در تماشای زیبایی طبیعتی شده بودم که برف برای همه چیز هایی که در آن وجود داشت لباس عروس هایی متفاوت درست کرده و آنها را به تن آنها کرده بود.

بچه ها در کوچه مشغول به برف بازی بودند و بعضی دیگر آدم برفی می ساختند و مثل این که گرمای وجود آنها باعث شده بود تا متوجه هوای سرد نباشند؛ من در آن لحظه متوجه سردی هوا شدم و لیوان چایی داغ را فورا میل کردم و به داخل خانه رفتم و لباس های خود را به تن کردم تا فورا به کوچه بروم و با بچه ها همبازی شوم و آن چند ساعت به من خیلی خوش گذشت و اصلا متوجه سپری شدن زمان نبودیم. 

پس از مدتی ابر ها که حجاب خورشید شده بودند به کنار رفتند و پرتوهای طلایی رنگ خورشید به زمین می تابیدند تا دوباره زمین را گرم کنند من در آن لحضه احساس خوب و بد را با یکدیگر داشتم چون هم خورشید من را گرم می کرد و هم باعث می شد تا برف ها آب شوند و شادی و خوشحالی را از من و دوستانم می گرفت.

ادامه مطلب

مثل نویسی از دل برود هر آن که از دیده برفت پایه دوازدهم  (۲ انشا)

مثل نویسی (گسترش ضرب المثل) پایه دوازدهم

مثل نویسی از دل بود هر آنکه از دیده برفت شماره ۱ :

در روزگاران قدیم دو پسر با یکدیگر دوست بودند . آن ها از زمان کودکی با یکدیگر بزرگ شده بودند و خیلی به همدیگر وابسته بودند . آن ها در همه کارهایشان به همدیگر کمک می کردند و اگر برای یکی از آن دو مشکلی پیش می آمد ، نفر دیگر برای حل مشکل دوستش از هیچ کمکی دریغ نمی کرد .

آن دو پسر در زمان کودکی هر روز از صبح تا شب با همدیگر بازی می کردند . و حتی در بعضی روزها به خانه همدیگر می رفتند و آنجا شب تا صبح استراحت می کردند . 

پسرها هر دو بزرگ شدند و به مدرسه رفتند . در زمان تحصیل هر دو پسر با همدیگر به مدرسه رفته و با همدیگر از مدرسه به خانه بر می گشتند . گاهی هنگام برگشت از مدرسه به خانه برای همدیگر خوراکی می خریدند و می خوردند و از بودن با همدیگر بسیار لذت می بردند . 

هنگام درس خواندن هر دو پسر با همدیگر به پارک می رفتند و همیشه با هم درس می خواندند و در درس هایشان به همدیگر بسیار کمک می کردند . 

پسرها کمی بزرگ شدند و طوری شده بود که دور شدن آن ها از هم حتی برای یک لحظه برایشان بسیار سخت و طاقت فرسا شده بود . 

پس از اینکه آن دو نفر به سن جوانی رسیدند یکی از آن دو جوان برای کار کردن و کسب درآمد مجبور شد تا به شهر و دیار دیگری برود و مدت زمان زیادی را برای کارش در آن شهر بماند و این باعث شد تا چند سالی نتواند دوست قدیمی اش را ببیند . 

پس از چند سال که مشغولیت جوان کمتر شد ، تصمیم گرفت که به دیدار دوست قدیمی و صمیمی اش برود . وقتی که جوان به دیدار دوستش در شهر دیگر رفت . دوست قدیمی اش او را نشناخت و با او به سردی رفتار کرد . زیرا دوست قدیمی اش چند سالی می شد که او را ندیده بود و کلا او را فراموش کرده بود . در این موارد ضرب المثلی هست که می گویند " از دل برود هر آنکه از دیده برفت"

مثل نویسی از دل بود هر آنکه از دیده برفت شماره ۲ :

یادم می آید که آن روز صبح هنگامی که از خواب خوش بیدار شدم خوانواده ام به من گفتند که داریم به خانه ی جدیدی می رویم که در شهر دیگری خریداری کرده ایم؛ آن روز من به مدرسه خود رفتم و پس از برگشت دیگر به خانه بازگشتم و به تنهایی با اتوبوس به شهر جدید رفتم و پس از آن روز دیگر با هیچکدام از دوستانم ارتباط نداشتم.

در محل زندگی جدید پس از مشکلات فراوانی که برای ثبت نام من در اواخر سال تحصیلی در مدرسه وجود داشت موفق شدم که به مدرسه بروم و در آنجا دوستان جدید برای خود پیدا کنم و حتی دوستانی را در محله ی خود پیدا کردم که مانند من به آن مدرسه می رفتند و با یکدیگر خاطرات فروان شیرین و تلخ را رقم می زدیم که اگر چه چند سال گذشته است اما مرور آنها باعث خندیدن ما به کار هایمان می شود.

در آن زمان من با یکی از دوستانم بسیار صمیمی شده بودیم و لحظه ای را بدون یکدیگر نمی‌توانستیم تصور کنیم اما او کم کم کار های انجام می داد که باعث می شد از نگاه من بیفتد و کم کم در دل من دیگر جایی برای او باقی نماند. 

پس از گذشت چند سال دیگر من او را ندیده ام و حتی خبری از او و همکلاسی هایم که در محل زندگی قبلی و جدید بوده اند ندارم و مثل این که یک روز همه باید یکدیگر را فراموش کنند چون که این قانون این زندگی ما محصل هاست. 

نتیجه :همیشه به دنبال دوستانی باشیم که ویژگی ها و خصوصیت های اخلاقی و دینی آن ها بیشتر شبیه ما باشد تا بتوانید دوستی پایداری را برای خود رقم بزنید و هرگز کار هایی انجام ندهند که باعث شوند که از چشمان شما بیفتند و کم کم از دل شما خارج شوند و چیزی جز دلتنگی برای شما باقی نماند و ضرب المثلی هست که می گوید : از دل برود هر آن که از دیده برفت.

ادامه مطلب

موضوع انشا : کرونا»

ما انسانها گاهی آنقدر مغرور می شویم که از دوستان خود فاصله می گیریم. آنقدر مشغول کارهای روزانه خود میشویم که طعم و لذت همنشینی با خانواده و بزرگترها را از دست می دهیم. این روزها ما آنقدر به فضای مجازی وابسته شده ایم که گویی زندگی حقیقی خود را به فراموشی سپرده و از آن منزوی شده ایم.

این روزها‌شهر را غباری از اندوه فرا گرفته است.غباری از دلتنگی‌های یک‌ کودک برای مادر‌بیمارش که نفس های او به شماره افتاده است.غباری از جنس حسرت. حسرت سلامتی دوباره، حال‌ خوب‌ و زندگی‌شاد. حسرت ثانیه ها و دقایقی که بی درنگ می گذشتند.

افسوس که این لحظات دوباره بر نمی گردند.

هر لحظه که می گذرد. بیماری‌ بر روی تخت بیمارستان واپسین لحظات زندگی خویش را به سختی می‌گذراند.درد تنهایی و سپری کردن زندگی در خانه هامان لذت بسیاری از چیز ها را از ما گرفت. لذت گشت و گذار و همنشینی و چشیدن طعم خوش با هم‌بودن، اما آموخت که یک میهمان ناخوانده چگونه می تواند دنیا را دگرگون کند.

کرونا جان! ازت خواهشمندم که ما را مبتلا نکنی و داغ تنهایی و از دست دادن عزیزانمان را بر دلمان باقی نگذاری.

از تو میخواهم که خیلی‌زود اینجا را ترک کنی.

یقینا دنیای بی تو دنیای زیباتری‌ خواهد بود.

و زندگی‌رنگ دیگری‌خواهد گرفت.

رنگ سلامتی

رنگ خوشبختی

رنگ زندگی.

ادامه مطلب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تسلی Medusa دفتر خدمات الکترونیک قضایی جواد جامی زندگی نامه امام علی(ع) برای عشقم نرگس موزیک سرا کسب و کار شوراهای دانش آموزی دبستان ابن سینا هارونی سال تحصیلی 98-97 NAQIBMEMAR تلویزیون